محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

غربالگری

دوشنبه 29 تیر با بابا و خاله فاطمه و دایی علی رفتیم بهداشت محلمون برای غربالگری. من نتونستم از پله های بهداشت بیام بالا. من و دایی علی پایین نشستیم. خاله فاطمه و بابا تو رو بردن ازت آزمایش گرفتن. وزنت تغییر نکرده بود همون 3 کیلو 500 گرم بود ولی قدت شده بود 51 سانتیمتر و دور سرتم شده بود 35 سانتیمتر. بابا از زمانی که به دنیا اومدی یه جور دیگه شده خیلی دوق زده شده انگار رو ابرا راه میره. توی بهداشت روی پله ها می دوید، دایی علی می خندید میگفت این حسینه نگاه میکردم می دیدم واقعا باباست. واقعا خاله فاطمه و دایی علی خیلی برای ما زحمت کشیدن. تمام روزهایی که ما بیمارستان و خونه مامانجون بودیم همراهمون بودن و کارای ما رو انجام می دادن. انش...
29 تير 1394

افتادن بند ناف

پنج شنبه 27 تیر ساعت 9 شب بود خاله فاطمه داشت جات و عوض میکرد که یکدفعه گفت مبارک مبارک، مبارک مبارک. ما تعجب کردیم نگاش کردیم دیدیم بند نافت تو دستشه. مامانی و بابایی عیدمیخوان برن کربلا قراره بند نافت و بدیم ببرن اونجا خاکش کنن.
27 تير 1394

آزمایش زردی

جمعه 26 تیر رفتیم بیمارستان پیامبران تا آزمایش زردیت و انجام بدی. من درد وحشتناک داشتم نمیتونستم راه برم بابا و خاله فاطمه کارای تو رو انجام می دادن، دایی علی هم من و با ویلچر دنبال شما می اورد. بعد از یکی دو ساعت جواب دادن. خداروشکر گفتن زردیت پایینه و نیاز به بستری نداری.
26 تير 1394

مرخص شدن از بیمارستان

چهارشنبه صبح بابا اومد دنبالمون یه سبد گل هم برامون خریده بود. سریع کارامون و کرد و مرخصمون کرد. تا من اماده بشم، خاله فاطمه و بابا تو رو بردن آتلیه بیمارستان تا ازت عکس بندازن. اینم از عکس گل پسرم اینم دست گلی که بابا برامون اورده بود. ساعت 2 بود رسیدیم خونه مامان جون. همه اونجا جمع بودن، کلی از دیدنت ذوق کردن. مامان جون اینا زحمت کشیدن جلوی پامون گوسفند کشتن. ...
24 تير 1394

تولدت مبارک

روزی که به دنیا اومدی، من متولد شدم و از آن روز هم پسرم شدی هم همه چیزم. پسر آسمانی من، جهانم با تو شکرانه هایش بیشتر است و تو عاشقانه ترین باور خواب و بیداری منی. سپاس خدایی که گیلاس باغ بهشت را به من عطا کرد. سایه خدای عشق بر قلبت مدام.                        اولین عکست پسر قشنگم ...
23 تير 1394

روز موعود

ساعت 7 خاله فاطمه از زیر قرآن ردمون کرد و حرکت کردیم. ساعت 8 رسیدیم بیمارستان سریع کارامون و انجام دادیم. ساعت 10 صدام کردن برای اتاق عمل، از ترس کلی گریه کردم. بابایی محمود و بابا و خاله فاطمه جلوی اتاق زایشگاه منتظر بودن، به بابا اجازه دادن باهامون بیاد بالا ولی اجازه ندادن داخل اتاق عمل بیاد.بهم آمپول بی حسی زدن و جلوی صورتم و پوشوندن و کارشون و شروع کردن. اولش همه چیز و حس میکردم ولی از زمانی که جیغ کشیدم و  داروم و بیشتر کردن زیاد متوجه نبودم انگار از حال میرفتم. ساعت 11.05 بود که قشنگترین صدای زندگیم و شنیدم گفتم جانم، جانم. اوردنت کنار صورتم و بهم نشونت دادن. خیلی نگران بودم که دستگاهی نشی ازشون پرسیدم پسرم دستگاهی نشد گفت نه حا...
23 تير 1394

آخرین شب با هم نفس کشیدنمون

دوشنبه 22 ام عمه غزل موقع زایمانش بود وای من که از نگرانی داشتم میمردم. تا بالاخره امیرعباس عزیز ساعت 5.30 بعدازظهر به دنیا اومد. من و بابا نتونستیم بریم ببینیمشون فقط تلفنی حالشون و می پرسیدیم. خیلی دوست داشتیم بریم ولی چون دایی صادق خاله فاطمه رو داشت می اورد خونمون تا فرداش با من بیاد بیمارستان میترسیدیم پشت در بمونن. کل کارام مونده بود بنده خدا خاله فاطمه از اون موقع که اومد نتونست بشینه. تا ساعت 4 صبح کارمون طول کشید. فکر کنم فقط یک ساعت خوابیدم. پسر قشنگم 9 ماه رو با تموم سختیا و شیرینیاش با هم گذروندیم و این آخرین شبیه که تو، تو دل مامانی. دیگه از انتظار دیدنت دارم می میرم. انتظارم سر اومده. ای خدا پس کی صبح میشه. دلم می خو...
22 تير 1394

هفته سی و هفتم بارداری

دوشنبه 15 تیر رفتیم بیمارستان پیامبران Nst انجام دادم. یه چیزی بستن به شکمم و گفتن که تکون نخورم. یه دکمه هم دادن دستم و گفتن هر وقت تو ضربه زدی اون دکمه رو فشار بدم.دکتر دید گفت که عالیه. روز زایمان رو برام 23 ام تعیین کرد.ساعت 9 صبح برام وقت عمل گذاشت. پسر قشنگم دیگه چیزی به اومدنت نمونده. فقط یه هفته دیگه تحمل کنی اومدی تو آغوشم. دیگه انتظارم به آخر رسیده. دلم میخواد بیای تو آغوشم و همین جوری به صورتت خیره بشم و حتی پلکم نزنم. محمدپارسای مامان عاشقتم. ...
15 تير 1394

هفته سی و ششم بارداری

این هفته خیلی هفته پر مشغله ای بود. چهارشنبه افطاری رفتیم خونه مامانی و از اونجا هم رفتیم خونه عمه غزل. مامانی سیسمونی امیرعباس و چیده بود ولی یه کاراییش مونده بود که اونشب انجام داد. مامانی رنگ ماشینی که گرفته بود و دوست نداشت پنج شنبه رفتیم جمهوری تا هم ماشین و عوض کنیم هم من کاپشن تو رو عوض کنم. وقتی بابا میخواست بره توی پارکینگ یه موتوریه تو خط ویژه با سرعت زد به ماشین ما. خیلی ترسیدیم واقعا وحشتناک بود. خدارو شکر اتفاق خاصی نیفتاد.بابا موند اونجا تا ماشین و ببرن پارکینگ. ما هم آزانس گرفتیم و برگشتیم. شب افطاری خونه عمو حسن دعوت داشتیم. وقتی بابا اومد با هم رفتیم بالا. جمعه هم عزیز برای بابا علی (بابای مامانی) مراسم ...
8 تير 1394
1